فرماندهی که در زمان شهادتش یک بسیجی ساده بود/ مسجد مکانی برای برگزاری عروسی
کد خبر: 1324414
تاریخ انتشار : ۰۶ آذر ۱۳۹۲ - ۱۰:۱۷
خاطرات شهید موحددانش، به نقل از همسرش:

فرماندهی که در زمان شهادتش یک بسیجی ساده بود/ مسجد مکانی برای برگزاری عروسی

گروه جهاد و حماسه: شهید علیرضا موحددانش، گفت: مسجد مکان مقدسی است، خیالت راحت باشد وقتی عروسی آنجا باشد خانم‌ها خودشان را جمع و جور می‌کنند.هر کسی دوست داشته باشد می‌آید و هر کسی هم دوست نداشت نمی‌آید.


ام‌سلمه مولایی، همسر شهید علیرضا موحددانش، فرمانده لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) در خاطراتی از این شهید بزرگوار نقل می‌کند، می‌گوید: شهید موحددانش در دوران حیاتش اگر چه آینه تمام‌نمای یک اسطوره بود، اما بر مظلومیت ایشان همین بس که به خاطر ادای تکلیف، ردای فرماندهی را از تن به درآورد و مانند چند تن از همرزمانش (شهیدان کاظم نجفی رستگار، حسن بهمنی، علی‌اصغر رنجبران، بهمن نجفی) که همگی در دوره‌‌ای، از فرماندهان لشکر سیدالشهدا(ع) بودند، به هنگام شهادت یک بسیجی ساده بود.



وی ادامه می‌دهد: چرا شهیدانی مانند علیرضا موحددانش نباید در جامعه شناخته شده باشند و تازه بعد از ۳۰ سال یادمان بیفتد که بنرهایی از عکس این شهیدان که مزین به یک جمله از آنهاست بسنده کنیم. البته همین هم جای شکر دارد، اما برادران مسئول بدانند در پیشگاه الهی باید پاسخ‌گو باشند که چرا بزرگانی چون این عزیزان حتی به اندازه یک بازیگر دسته سوم سینما هم شناخته شده نیستند!



همسر شهید موحددانش با تاکید بر اینکه بی‌انصافی است اگر قصور خودمان را نیز نادیده بگیریم، تصریح کرد: بدانیم که دیگر دوره سطحی نویسی با جملات درام بی‌خاصیت که فقط برای داستان‌های موهوم هندی و تخیلی مناسب هستند و نه بیان روایتی از زندگی یک شهید که هر چه بود با نفس حضرت روح‌الله(ره) زنده شد و زنده ماند، تمام شده و لازم است از حقایق موجود زندگی یک شهید بگوییم؛ امید که خدا یاری‌مان کند.



 مولائی در خاطرات خود از همسر شهیدش می‌نویسد: ما چند سال با خانواده موحددانش همسایه بودیم، اما در کل این سال‌ها شاید من علی را در چند دقیقه دیده بودم چون او همیشه جبهه بود. قبل از جنگ هم چون در شمیران مدرسه می‌رفت؛ بیشتر خانه مادربزرگش می‌ماند و گاهی تعطیلات خانه می‌آمد. در واقع زمانی که من حاجی را خوب برانداز کردم و زمانی بود که وارد سپاه شده و از کردستان برگشته بود. خوب یادم هست که به خاطر قطع دستش تازه از بیمارستان مرخص شده بود و من آمدنش به خانه را از پشت پنجره دیدم. خوب خیلی هم خودم دنبال این مسائل نبودم که حالا بخواهم روی یک پسری دقت کنم که چه شخصیت و یا قیافه‌ای دارد.



پدر و مادرش به شدت علی را دوست داشتند



پدر و مادرش به شدت علی را دوست داشتند. حاج علی در فامیل بسیار خوش‌زبان و خوش برخورد بود و مورد علاقه تمام فامیل به خصوص عمه و عموهایش بود. خانم دانش همیشه می‌گفت: «علی بسیار شجاع است»؛ گاهی هم از شیطنت‌هایش تعریف می‌کرد که چگونه محمدرضا برادرش را می‌ترساند.



قرار شد صحبت‌های اولیه را انجام دهیم. وقتی آمدند یک ترسی در دلم حس می‌کردم؛ علی هم سپاهی بود و هم انقلابی، اما نمی‌دانستم قرار است چطور و چقدر با او زندگی کنم. روی هم رفته کسی که می‌خواستم شبیه حاج علی بود.



شهید موحددانش وقتی شروع کرد به صحبت لحنش بسیار جدی و حتی کمی خشن بود، گفت: در عین اینکه می‌گویند خوش‌اخلاق هستم، اما وقتی عصبانی‌ شوم کسی جلودارم نیست. من در جنگ و کردستان بودم و دوستان و همرزمانم زیاد در کنارم به شهادت رسیدند، گورهای دسته جمعی دیدم، رزمندگانی که زمین را با دست می کندن تا بتوانند درد را تحمل کنند و فریاد نزنند، اینها همه در روحیات من اثر گذاشته و در زندگی عادی‌ام خودش را نشان می‌دهد.



علی‌ای که مادرم تعریف می‌کرد، با علی‌ای که الان هستم یکی نیست. انگیزه اصلی من برای ازدواج حفظ نصف دینم است، اما ممکنه دخترها از ازدواج تصورات دیگری داشته باشند و شما هم همین طور؛ اما من نتوانم آنها را برآورده کنم. آرزویم شهادت است. شما به من بگویید جبهه نرو، من این کار را نمی‌‌کنم. بچه و ازدواج من را پایبند نخواهد کرد تا به جبهه نروم؛ از همه مهم‌تر دست راستم قطع شده و خیلی کارها را نمی‌توانم بکنم.



بعد از این که ممکنه سه ماه خانه نیاید گفت و ... که من آن را هم پذیرفتم، چون با فضای آن دوره که جنگ بود آشنا بودم و نیامدنش برایم قابل درک بود.



حاج علی بعد از عقد کجا رفت



بعد از عقد وقتی از بیت برگشتیم رفتیم منزل خواهر علی، او یک شربت خورد و گفت: باید بروم سپاه کار دارم. من با پدر و شوهر خواهرش آمدیم خاورشهر. دو سه روز بعد رفتیم برای خرید عقد و عروسی؛ موقع خرید آینه و شمعدان داخل یک مغازه بزرگ که پر بود از این وسایل حاج علی بدون اینکه حواسش باشد پرسید: آقا ببخشید آینه دارید؟ فروشنده هم به شوخی یک آینه شکسته از جیبش درآورد و گفت: بفرمایید این هم آینه.



به عنوان حلقه ازدواج یک انگشتر عقیق برداشت و می‌گفت: حلقه طلا نمی‌خرم، مادرش گفت: بردار ولی دستت نکن، گفت: نه بر می دارم و نه دستم می‌کنم. انگشتر الان دست پدرشوهرم است. برای خرید کارت عروسی با هم رفتیم بهارستان.



پیشنهادی که تعجبم را برانگیخت!



علی به من گفت اگر تو بخواهی مراسم عروسی را در سالن می‌گیریم، ولی من دوست دارم در مسجد باشد. از طرفی چون محمدرضا شهید شده بود؛ مادرش به شدت مخالفت می‌کرد و می‌گفت: آرزو دارم برایت مراسم خوبی بگیرم. من ابتدا با تعجب پرسیدم: در مسجد!! گفت: مسجد مکان مقدسی است، خیالت راحت باشد وقتی آنجا باشد خانم‌ها خودشان را جمع و جور می‌کنند. هر کسی دوست داشته باشد می‌آید و هر کسی هم دوست نداشت نمی‌آید.



برای خانواده‌ام کمی قبولش سنگین بود، برادرم می‌گفت: همه در مسجد ختم می‌گیرند، نه عروسی! اما به هر حال موافقت کردم و مراسم همان جا برگزار شد. قبلش پدرم به من گفت: خوب فکرهایت را بکن بعداً حرفی نزنی‌ها! گفتم: خیالتان راحت من پذیرفتم.



مادرش می‌گفت اگر تو قبول نکنی علی مراسم را مسجد برگزار نمی‌کند، اما من گفتم: هر کس آرزویی دارد، علی هم آرزویش این است، خانم دانش گفت: «جفت‌تان دیوانه هستید، خدا در و تخته را خوب جور کرده». (با خنده)



خلاصه مراسم عروسی ما در قدیمی‌ترین مسجد خیابان ایران برگزار شد. خانواده موحددانش ابتدا در این محله ساکن بودند، موقع عقد لباس سفید عروسی تنم بود، اما زمانی که راهی مسجد شدیم آنرا در آوردم و یک پیراهن معمولی صورتی پوشیدم. علیرضا هم لباس سپاه تنش بود.



بسیاری از اقوام به کنایه می‌گفتند: شورش را درآوردند، ما ندیدیم کسی در مسجد عروسی بگیرد. جالب است که یک فقیری فکر کرده بود در مسجد ختم است، آمد داخل و غذایش را که زرشک پلو هم بود خورد و موقع رفتن گفت: خدا رحمتش کند.



البته مولودی‌خوانی هم داشتیم. ماشین هیلمند شیری رنگ یکی از اقوام را هم خیلی ساده گل زدیم.

captcha