به گزارش خبرنگار ایکنا؛ کتاب «به سپیدی یک رویا» نوشته فاطمه سلیمانی است که به فرازی از زندگی حضرت فاطمه معصومه(س) پرداخته است. این داستان از هجرت امام رضا (ع) از مدینه به مرو تا زمان وفات حضرت فاطمه معصومه (س) را روایت میکند.
یکی از نکتههای مهم این داستان زاویه بدیع و نو آن است، زیرا داستان از زبان یکی از کنیزان حضرت معصومه (س) روایت شده است. همچنین فضاسازی از زندگی امام معصوم و نگاه مردم به امام و خانوادهاش به خوبی انجام شده است.
واقفیه چه کسانی بودند
داستان از آنجا آغاز میشود که؛ بعد از شهادت امام موسی کاظم (ع)، گروهی که به ظاهر از دوستان و معتمدین امام بودند، از پس دادن اموالی که از خمس و زکات و ... نزدشان بود به امام رضا (ع) خودداری میکنند و از اطاعت، ولی امر در رابطه با پس دادن اموال، سرپیچی میکنند. آنها مدعی میشوند بعد از امام موسی کاظم امامی نیامده و کسی را به امامت نمیشناسند. آنها مرگ امام هفتم را دیده و باور داشتند. اما معتقد بودند که امام مجدداً زنده شده و باز میگردد. سپس اموال شرعی امام را به خود حضرت بازپس میدهند و علی بن موسی را به رسمیت و امامت نمیشناسند. این گروه بر امامت دائمی امام موسی کاظم وقف و ایستادگی میکنند و به واقفیه شهرت مییابند.
تنشها و درگیریهای امام رضا (ع) به گروه واقفیه بسنده نمیشود. دو تن از برادرانش (عباس و زید) بر سر تقسیم اموال، امامت امام رضا (ع) را زیر سؤال برده و او را به دادگاه میکشانند و ادعای مال و داراییهای به جا مانده از پدر را میکنند. کسانی دیگر، رابطه پدر فرزندی میان امام جواد و امام رضا را منکر شده و با آوردن چند نَسَبشناس، به تحلیل نشانههای شباهت میان چهره امام رضا (ع) و امام جواد (ع) میپردازند.
امام رضا (ع) هجده خواهر و نزدیک همین تعداد برادر داشت. از بین خواهرانش، فاطمه معصومه به عالمه آل محمد مشهور بود و رابطه خاصی با برادرش داشت. بعد از خواسته شدن امام رضا (ع) به مرو به دستور مأمون، فاطمه بیقراری و بیتابی از حد گذراند تا جایی که با پیکی از جانب برادر، با ندیمهاش سلطان به سمت مرو سفر کرد. در بین راه بر اثر بیماری از رنج سفر، به شدت ضعیف و رنجور شد و وفات یافت.
برشی از کتاب
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«فاطمه انگار فکرم را خوانده بود. دوباره تکرار کرد: تا برادرم در خانه هست هیچ کس پا به این خانه نمیگذارد. چقدر شبیه برادرش بود این دختر! از آرامش نگاهش، آرامش میگرفتم و از قدرت کلامش، قدرت! فاطمه شک نداشت که کسی پا به این خانه نخواهد گذاشت! صدای سم اسبها نزدیکتر میشد. خیلی نزدیک. لرزه زمین بیشتر و بیشتر میشد. همه خانههای اطراف را غارت کردند تا رسیدند به خانه ابوالحسن. در را نشکستند! اما با تمام قدرت در را کوبیدند و اگر کمی بیشتر میکوبیدند، در میشکست. ابوالحسن بیهیچ شتابی در را باز کرد. همه فشردهتر نشستیم و به آغوش هم پناه بردیم. سربازان حکومتی را ندیدیم، حتی سایههاشان هم معلوم نبود. دورتر از حریم خانه ایستاده بودند. صدای شیطانصفتی فریاد زد: ما باید داخل خانه شویم. مأموریت داریم، همه اموال شما را ضبط کنیم و این حکم خلیفه است. ابوالحسن، با آرامش جواب داد. اما صلابت و قدرت کلامش مرا هم ترساند: حرمت این خانه را به من ببخشید. حریم این خانه را نشکنید. همین جا بمانید، من خود هر چه در خانه هست میآورم.
صدای شیطانصفت حرفی نزد. سکوت کرد. منتظر بودم که بگوید به شما اعتماد ندارم یا –زبانم لال-دروغ میگویی، اما حرفی نزد. خودشان هم میدانند که آل الله زبانشان به دروغ باز نمیشود.
ابوالحسن در خانه را بست. به خانه برگشت بیهیچ کلامی. خود میدانستیم از ما چه میخواهد. ولولهای در خانه افتاد. هر که هر چه داشت در مقابلش گذاشت. حتی لباسهای کهنه. گوشوارههای فاطمه را خودم از گوشش بیرون آوردم. اعتراض نکرد. از این سکوتش دلم سوخت. دلداریاش دادم: بعدها بهترش را ... کلامم را برید: گوشواره که هیچ، برادرم، جانم را هم بخواهد میدهم... بهتر و برتر از گوشواره و همه زینت دنیا، سایه برادرم است بر سر اهل این خانه و این امت.»
انتهای پیام