روایتی از یک رفاقت متفاوت در گلستان شهدای اصفهان
کد خبر: 4127906
تاریخ انتشار : ۲۲ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۵:۲۶
به انگیزه روز شهید

روایتی از یک رفاقت متفاوت در گلستان شهدای اصفهان

در فضای پرهجمه امروز که با جنگ ترکیبی علیه کشور همراه شده، هنوز هستند جوانان و نوجوانانی که به رفاقت با شهدا می‌رسند، رفاقتی که می‌تواند تغییر سبک زندگی و اندیشه را در پی داشته باشد.

گلستان شهدای اصفهان

نزدیک غروب پنجشنبه است؛ در گلستان شهدای شلوغ و پررفت‌وآمد قدم می‌زنم، خانواده‌ها، گروه‌های دوستی دخترانه و پسرانه و افراد تنها، گوشه به گوشه، بر سر مزاری یا روی نیمکت‌ها و فضای سبز نشسته‌اند، با تسبیح‌هایی دور دست یا صلوات‌شمارهایی به دور انگشت.

چند نفر مقابل تابلوی زیارت شهدا در ورودی گلستان ایستاده‌اند و دست روی سینه زیارت می‌خوانند. یاد اذن ورود حرم می‌افتم؛ جلوتر می‌روم، مثل همیشه اول کار، سلامی به شهید جلال افشار می‌کنم. اطراف مزار مثل همیشه شلوغ است، تعدادی پسر جوان پایین پله ایستاده‌ و فاتحه می‌خوانند، چند نفر از دور رو به مزار شهید ایستاده‌اند، دختر جوانی کنار مزار نشسته و به عکس شهید خیره شده است، چادر ملی دارد و ۱۹ یا ۲۰ ساله به نظر می‌رسد؛ چند دقیقه‌ای منتظر می‌مانم، بلند می‌شود و خاک چادرش را می‌تکاند، به سمتش که می‌روم، سرش را بالا می‌آورد، می‌پرسم: با شهید افشار نسبتی داری؟ می‌گوید: «برای دردودل با شهید نباید نسبت داشته باشی، از وقتی نقل قول آقای بهاءالدینی را درباره شهید جلال خوندم، هر بار حسی من رو تا اینجا می‌کشونه، یک بار هم البته شهید را واسطه حاجتی کردم و خدا را شکر انجام شد، حالا شهید جلال رفیق من شده، هر هفته اینجا قرار داریم، من او را به حمد و قل هو اللهی مهمان می‌کنم و او گوش شنوای حرف‌های من می‌شود.»

اینجا پاتوق ماست، شارژ می‌شیم

می‌پرسم: یعنی هر هفته اینجا هستی؟ می‌خندد: «گاهی بیشتر، تو تموم این شهر فقط اینجا آرومم، اصلا حس قبرستون را نداره، زنده بودن شهدا اینجا حس میشه و این حس خیلی نابیه.»

پیش‌تر می‌روم، در قطعه شهدای مدافع حرم جوان‌ها خیلی بیشترند، پسرها و دخترها چند نفری کنار مزاری نشسته، با انگشت روی آن می‌زنند و فاتحه می‌خوانند، پسری که سر روی مزار یکی از شهدا گذاشته، توجهم را جلب می‌کند. جلو می‌روم و منتظر می‌مانم، بعد از ۷ ـ ۸ دقیقه سر بلند می‌کند و وقتی زیارتش تمام می‌شود، می‌پرسم: زیارت شما نوع خاصی بود و خیلی طول کشید، شهید را می‌شناسید؟ می‌گوید: «بله، دورادور قبل از شهادت شناخت داشتم، اما وقتی شهید شد، فهمیدم اصلا نمی‌شناختمش، خیلی عجیبه که شهدا از بین ماها میرن و تازه بعد می‌فهمی عجب آدمی بوده!»

ـ مگه چه جور آدمی بوده؟

«باید یه کم تحقیق کنید تا بفهمید، من از یک سال و نیم پیش شروع کردم به پرس‌وجو و تحقیق کردن.»

ـ خب چی فهمیدید؟ اینم بگید که چند سال‌تونه؟

«من ۲۰ سالمه، دانشجو هستم، توی اون پرس‌وجو فهمیدم تصورم از شهدا غلط بوده، شهدا الزاما آدمای خیلی خاص و ویژه‌ای نبودند، یکی مثل من، مثل شما، اونا از کارای کوچیک شروع کردن، از مسائلی که شاید به نظر ما بی‌اهمیت بیاد، اما اتفاقا همونا تعیین‌کننده نوع زندگیه.»

ـ چی شد که به زندگی این شهید و کلا شهادت علاقه‌مند شدید؟

«راستش نمی‌دونم، شاید بشه گفت خودشون خواستند، یک روز که دلم گرفته بود، با صحبت استادی تصمیم گرفتم سری به اینجا بزنم. ناخودآگاه به سمت یکی از شهدا رفتم و کلی دردودل کردم، عجیب اینکه حالم خوب شد؛ این سر زدن یک‌باره به حضور دو یا سه هفته یک بار در اینجا تبدیل شد، حس خوبی می‌گیرم، انگار که از فضای مرده شهر وارد یه فضای ملکوتی می‌شم، شاید تا کسی نیاد، درک نکنه، اما به نظرم هر کس بیاد، حس خوب گلستان شهدا را می‌گیره. بعد از اون هم شخصی که از دور باهاش آشنا بودم، اما هیچ وقت فکر نمی‌کردم ممکنه روزی اینجا بخوابه، به شهادت رسید؛ شوکه شده بودم، ولی همون شد اول رفاقت بیشتر و حالا اینجا پاتوق شب جمعه‌های من و دوستامه، به قول خودمون میایم اینجا شارژ می‌شیم‌.»

می‌پرسم: شما همه مذهبی هستید؟ با خنده می‌گوید: نه بابا، اتفاقا اگر رفقای من رو ببینید، باورتون نمی‌شه، شاید از اونایی باشن که اصلا به ظاهرشون نمی‌خوره این‌جور جاها بیان، اما گفتم که اگه یه بار بیای اینجا و دلت رو به روی شهدا باز کنی، اونا پاگیرت می‌کنن تو رفاقتشون، ما هم که خراب رفاقت.»

شهدا جاذبه دارن، اگر بعضی‌ها بذارن

بعد از مزار حاج آقا ارباب و سمت مزار شهید خرازی و احمد کاظمی، بخش دیگری از گلستان شهدا هست که کمتر زمانی خلوت دیده می‌شود. یک گروه دختر کنار هم ایستاده‌اند، تفاوت پوشش آنها توجهم را جلب می‌کند، به سمتشان می‌روم و می‌پرسم که می‌شود گفت‌وگویی داشته باشیم؟ با خنده و شوخی رضایت می‌دهند، بی‌مقدمه با این سؤال که «چرا اینجایید؟» شروع می‌کنم؛ چهره‌ها از حالت خنده بیرون می‌آید و به سمت تعجب می‌رود، یک‌دفعه یکی از آنها پرخاش می‌کند که: «چرا اینجا نباشیم؟ نکنه شما هم فکر می‌کنید جای ما اینجا نیست و باعث عذاب و ناراحتی شهدا می‌شیم؟‌ شهدا را هم به نام زدید؟ اونا هم مال شمان مثل بقیه چیزا؟» دوستش سرزنش‌وار، اسمش را صدا می‌زند و او که حالا فهمیدم نامش سارا است، عصبانی نگاهش را به جایی پشت سر من می‌دوزد. می‌گویم: کی بهتون گفته جای شما اینجا نیست و باعث عذاب شهدا هستید؟ یکی دیگر از دخترها گفت: «گاهی که میایم اینجا، بعضی خانم‌ها به ما میگن اینجا جای شما نیست، برید همون چهارباغ با این قیافه‌ها» و می‌خندد. می‌پرسم: پس چرا بازم میاین؟ ناراحت نمی‌شید؟ سارا با همان ناراحتی و ته مانده عصبانیت توی صدایش می‌گوید: «مگه به خاطر اونا میایم که از این حرفا ناراحت بشیم؟ همون خدا که می‌پرستن، گفته قضاوت نکنید، گفته سرزنش نکنید، اما بارها اینجا دل ما رو شکستن. من و دوستام پارسال رفتیم اردوی راهیان نور، اونجا تصمیم گرفتیم هر وقت تونستیم بیایم گلستان شهدا، حالا تقریبا هر هفته میایم یه سری به شهدا می‌زنیم، لابد اونا ما رو دعوت کردن، اما خب بعضیا خوششون نمیاد.» می‌گویم: چه چیز اینجا برای شما دوست داشتنیه که با وجود این اتفاقات بازم میاین؟ دختر دیگری که از لابه‌لای حرف‌ها فهمیدم نامش زهراست، جواب می‌دهد: «اینکه یه عده ۴۰ سال پیش یا حتی همین حالا به خاطر بقیه، به خاطر خدا، برن بجنگن و جونشون رو فدا کنن، خیلی شجاعت می‌خواد، اما خدا هم براشون کم نذاشت و اسمشون تا حالا هست، انگار هستن و نمردن، این برای من اتفاق خیلی باحال و جذابیه. اگر آدم یکی دو بار بیاد اینجا، یه حسی بازم می‌کشوندش، انگار جاذبه دارن شهدا. بقیه دخترها سر تکان می‌دهند و سارا با کنایه می‌گوید: «البته اگه بعضی‌ها بذارن.»

در فضای پرهجمه امروز که با جنگ ترکیبی علیه کشور همراه شده، هنوز هستند جوانان و نوجوانانی که به رفاقت با شهدا می‌رسند، رفاقتی که می‌تواند تغییر سبک زندگی و اندیشه را در پی داشته باشد، اگر تفاوت سبک زندگی، عصر و زمانه، ادبیات و الزامات برخورد با آنها به رسمیت شناخته شود، همین دختران و پسران دهه هشتادی و نودی که بعضا دنیای عجیب و غیرقابل درکی برای بزرگترها دارند، به بهترین مبلغان شهدا و فرهنگ ایثار و شهادت تبدیل می‌شوند.

پریسا عابدی

انتهای پیام
captcha